بدون عنوان
من اومدم
صبح بابام و مامانم و مامان بزرگ هام رفتن به بیمارستان بعد از مدتی ساعت هشت و بیست دقیقه من به دنیا اومدم ساعت دو و نیم که شد عمه هام و خالم ودختر عمه هام و فامیلامون اومدن بیمارستان دیدن من
نویسنده :
محیا
22:47
اولین عکس من
من توی این عکس بغل بابامم و هفت ساعته که به دنیا اومدم ...
نویسنده :
محیا
22:43
خانواده ی من
سلام بچه ها می دونید اسم من چیه نیکی من این روزها خیلی خوشحالم چون قراره 15 روزدیگه بیام و دنیایه شما رو ببینم خیلی دوست دارم بدونم اونجایی که شما زندگی می کنید چه جوریه فقط می دونم خانواده ی خیلی خیلی خوبی دارم یه بابایه خیلی خوب و یه مامانه دلسوز و مهربون وسه عمه ی دوست داشتنی وخاله ای مهربون دو تا مادربزرگ مهربون و شیرین زبون مامان بزرگ بابام هم خیلی مهربونه حالا شد سه تا مادربزرگ دوتا هم دختر عمه ی کوچولو که من رو خیلی خیلی دوست دارن این بود خانواده ی من ...
نویسنده :
محیا
22:13
شستو شوی لباس نی نی ما
14روز مونده تا بیام و دنیای شما رو ببینم مامانم برام یه لباس سفید وخوشگل خریده و اونو داده به دختر عمه های ناز و کوچولوم تا اونو برام با شامپو بچه بشورن اونم توی تشت وسط اتاق. تا وقتی به دنیااومدم هم خوشگل باشم هم لباس نرم وسفید وتمیز برتن داشته باشم
نویسنده :
محیا
22:12
باهم بخندیم
یه نفر امتحان رانندگی می ده بهش می گن امتحانت رو خوب دادی می گه نمیدونم ماشین چپ کرد سرهنگ رفته تو کما منتظرم به هوش بیادببینم قبول شدم یا نه دیونه ی اولی: کی اومدی دیونه ی دومی :پس فردا دیونه ی اولی:هنوز که پس فردا نشده دیونه ی دومی:می دونم ولی کار داشتم زودتر اومدم دختربچه ای گم می شود پیش پلیس می رود ومی گوید شما خانمی ندیده اید که من همراه او نباشم ...
نویسنده :
محیا
22:12